خانم هانیه نیک بخت

من هانیه نیک بخت هستم، زمانی از شیفتگی کتاب‌ها خیال می‌کردم دنیای ادبیات برای من ساخته شده است اما مسیر زندگی من را از رشته تجربی به روانشناسی برد و نهایتا کتاب، کودک، خواندن و نوشتن من را به «راستا» رساند.جایی که برایم محل تلاقی همه دغدغه‌هایم است.

اولین خاطرات

آیا تا به حال با موقعیتی مواجه شده اید که  گاهی در ذهنتان خاطراتی داشته باشید که ندانید چه قدرشان واقعی است و چه قدرشان ساخته ذهن است؟ اولین خاطرات من از کتاب‌ها این چنین است هرچند سطور بعدی که برایتان می‌نویسم بسیار در ذهنم پررنگ است هیچ از ترتیب وقایع یا کیفیت آن‌ها مطمئن نیستم اما چیزی که خاطرم است این است که خواهرم کلاس اولی بود و من قبل از دبستان در حسرت اینکه او خواندن و نوشتن بلد است اما من نه، مجموعه کتابی داستانی داشت به نام یکی بود یکی نبود و یک شخصیت خرگوش روی جلدش بود( در جسست‌وجوهایم نتوانستم این کتاب را پیدا کنم) اصلا کتاب برای بچه‌های آغاز دبستان نبود متن‌های تمام صفحه و چند تصویر سیاه و سفید لابه‌لای خطوط داشت اما من عاشق این بودم که آن کتاب را ورق بزنم و با دیدن همان چند تصویر برای خودم قصه بسازم. شب های زیادی کتاب را دستم گرفتم و ورق زدم و قصه گفتم تا بالاخره با سواد شدم و توانستم کل کتاب را بخوانم. از آن زمان عادت کردم که سریع‌تر از سنم کتاب بخوانم و این شد که حتی با نفهمیدن، خیلی از کتاب‌ها را زودتر از موعد خواندم.

اما اتفاق دیگری که افتاد این بود که در پایان کلاس اولم یکی از اقوام  یکی از این کتاب رحلی‌هایی که ۱۰ قصه در یک جلد بود هدیه داد و من آن جا با شنل قرمزی، دختری که از ماه آمد، ملکه برفی و… آشنا شدم. بارها و بارها آن کتاب را خواندم و ترس جادوگر شهر از و هیجان آلیس در سرزمین عجایبت و غم دخترک کبریت فروش و حماقت پادشاه را تجربه کردم و آن کتاب انگار برای من ۷ ساله تجربه بزرگ‌شدن بود. یک کتاب قطور و بزرگ که فقط مال من بود!

من تا پایان کلاس اول به کتابخانه مدرسه که می‌رفتم فقط می‌توانستم کتاب‌ها را نگاه کنم. انتظار سختی بود اما کم کم به پایان خود نزدیک می‌شد.

شرور ترین دختر مدرسه

از کلاس دوم در مدرسه کلاس کتابخانه داشتیم. معلم کتابخانه می‌آمد برایمان قصه می‌گفت. عجیب است بیشتر از کتاب، از او قصه گفتن را خاطرم است.

قصه گویی و کاربرگ‌هایی که در آن‌ها چندسوال از قصه بود و معما و چیستان و … من عاشق این بودم که سرم را بگذارم روی میز و به قصه‌های معلم کتابخانه گوش بدهم.

حالا وقتی به کتاب‌خانه می‌رفتم می‌توانستم بخشی از کتاب ها را قرض بگیرم اما نگاه کردن به بقیه همچنان تنها سهمم از حجم کثیر کتاب‌های کتاب‌خانه بود. چون کتاب‌ها برای هر پایه دسته بندی شده بودند و هرکس می‌توانست به کتاب‌های پایه خود و قبل از آن دسترسی داشته باشد. البته یک قفسه بود که به هیچ پایه ای مربوط نبود. راز آن قفسه را خاطرم نیست؛ مثل بخش ممنوعه راهنمایی و دبیرستانمان نبود اما یادم است که وقتی توانستم کتاب شرورترین دختر مدرسه را از آن جا بردارم و به خانه ببرم تا مدت‌ها از این دستاوردم به خود می‌بالیدم.

تجربه کتاب‌های نامناسب!

من معمولا کتاب بدی به دستم نمی‌رسید اما کتاب نامناسب تا دلتان بخواهد. سرزمین دور دست یکی از کتاب‌های نامناسبی بود که بارها از قفسه کتاب‌های خواهرم برداشتم و به زور پنجاه، شصت صفحه را خواندم و کنار گذاشتم. رمان نوجوانی بود که در دنیای کودکانه من بسیار ترسناک بود. چه طور چند بچه راه می‌افتند تا به سرزمین دور دست برسند و در این میان بعضی از آن‌ها به خاطر اخلاق بدشان از ادامه سفر باز می‌مانند؟ در بزرگسالی هم بار دیگر به سراغ این کتاب رفتم اما نتوانستم بخوانمش! تصویری که از کودکی در ذهن داشتم آن کتاب را برایم تبدیل به کتاب نخواندنی کرده بود.

کتاب‌های نامناسب باعث می‌شدند که من موضوعاتی را زودتر از موعد بفهمم، چیزهایی را که نمی‌فهمیدم در ذهنم می‌خیساندم و یکباره زنگ آگاهی در ذهنم به صدا در می‌آمد. من تاپایان دبیرستان یک تجربه‌گر کتاب شده بودم. یادم است فقط یکبار یک کتاب را والدینم نگذاشتند بخوانم، آن را دوسال دست نخورده در کتابخانه ام نگه داشتم تا بالاخره مجوز خواندن صادر شد.

آن زمان بود که یادگرفتن کتاب‌ها زمان دارند. در نگاه من کتاب‌ها رده سنی نداشتند بلکه زمان داشتند. هرکتابی را باید در زمان خاص خود می خواندم و این را با تجربه‌های اشتباه فهمیدم. کتاب‌هایی در تاریخچه کتابی م هست که دلم میخواست هرگز نخوانده بودم و دوست داشتم یک نفر بود که دست من را می‌گرفت و از دنیای شیرین رمان‌ها و زندگی‌نامه‌ها بیرون می‌کشید و به دنیاهای دیگر می‌برد. اتفاقی که بعد از دبیرستان برایم افتاد.

کتاب به جای هرچیزی حتی کنکور

در هفته منتهی به کنکور کارشناسی ۳ کتاب خواندم. خطایی نابخشودنی برای یک دختر کنکوری بود اما مثل لذتی پنهانی می‌ماند که چوبش را خوردم اما پشیمان نشدم. هفته‌های بعد از کنکور هم کتاب‌ها نجاتم دادند تا در خلا روزهای پس از کنکور گم نشوم و آن جا بود که با کسی آشنا شدم که حفره‌های عمیق خالی مانده وجودم را پر می‌کرد. به کتاب‌های اعتقادی رو آوردم و البته قلم گوارای ع.ص که من را مسحور می‌کرد. با خواندن کتاب‌های داستانی و رمان‌های کلاسیک و مدرن ضائقه من طوری شکل گرفته بود که بسیار روی ادبیات و نگارش حساس بودم. دلم می‌خواست نویسنده‌ها با قلمشان غافلگیرم کنند و گاهی می‌دیدم که فارغ از محتوایی که میخوانم در زیبایی ادبی نوشته ای غرق می‌شوم. در این برهه دو الگو داشتم ع.ص و نادر ابراهیمی.

دنیای نوشتن

با اینکه خواندن رفیق گرمابه و گلستان من بود نوشتن مثل عشق دیرین و دور از دسترس من می‌ماند که گاهی به نزدیکی آن می‌رسیدم و شعله سوزانش من را از تجربه عمیق آن دور می‌کرد. نوشتن را از کلاس سوم دبستان و خاطره نویسی شروع کردم و بعد گاه گداری در یک دفترچه مخفی داستان می‌نوشتم. داستان‌های یک کودک چگونه است؟تکرار هر آنچه خوانده است با اسامی مورد علاقه خودش! اما از همان روزها بود که رویای نویسندگی در من شکل گرفت. کلاس‌های نگارش تبدیل به بهترین زمان‌های هفته برای من شد و لذت دیگری ازخواندن را تجربه کردم: خواندن نوشته‌های خودم برای دیگران!

خواندن اگر تجربه کردن زندگی بود نوشتن خلق کردن آن بود و من دلم می‌خواست همه آدم های جهان تجربه خلق‌کردن و زندگی کردن‌های مدام را می‌چشیدند. شاید میل به جاودانگی باشد شاید میل به تنوع و همه چیز خواهی، شاید هم همه این‌ها به کنار منی که خالقمان را برترین قصه‌گو می‌دیدم دلم میخواست به این واسطه کمی ما آدم‌ها به او نزدیک شویم. این شد که شروع کردم به مسیر سازی برای نوجوانان. سعی می‌کردم با کتاب‌ها با نوجوانان صحبت کنم. با آن‌ها کتاب بخوانم با آن‌ها کتاب‌ها را به چالش بکشم، از کتاب ها دفاع کنم، کتاب‌ها را بکوبم و نابود کنم و با این کار تجربه‌های منحصر به فردشان را شکل دهم. دوسه سالی در پروژه‌های نوجوان مشغول بودم اما هیچ فکر نمی‌کردم سرنوشت من و کتاب‌ها چنین به هم گره‌خورده باشد که چندسال بعد را نه فقط برای خواهرزاده‌های کوچکم بلکه برای خیلی از بچه‌های دیگر به دنبال کتاب‌های کودک، کتاب فروشی‌ها را زیر و رو کنم و نهایتا خود را در راستا و مشغول ساختن مسیر منحصر به فرد کتاب‌خوانی کودکان پیدا کنم.

فراموشی و دگردیسی

در دانشگاه روانشناسی را تا مقطع ارشد ادامه دادم. روانشناسی هم برای من کشف قصه‌های آدم ها بود. بیشتر دوست داشتم شنونده قصه‌هایشان باشم تا چیزی دیگر اما خب روانشناسی فقط شنیدن قصه آدم‌ها نبود. در دوران دانشگاه مثل خیلی‌های دیگر اگر فرصتی برای خواندن پیدا می‌کردم صرف خواندن درس‌ها یا کتاب‌های روانشناسی  می‌کردم و این فراموشی اول من بود. وقتی که دیگر کتاب‌ها جایگاه خود را به دغدغه‌های زندگی داده بودند و خواندن کتاب‌های داستانی مثل عذاب وجدان می‌ماند. حالا انگار ارتباط من و کتاب‌ها جور دیگری معنا پیدا می‌کرد در تجربه خواندن کتاب‌های کودک و نوجوان برای دعوت از والدین و مربیان به ساختن مسیر خواندن برای کودکان تا زمانی که به فرصت‌ها به سختی بزرگسالی برای کتاب‌ها خرج نمی‌شوند.

راستا

من و راستا دوسالی است که بالا و پایین‌های زیادی را باهم تجربه کرده ایم و  در این نقطه با کتاب‌ها به آرامش رسیده ایم. آرامشی که نمی‌دانیم قبل از طوفان است یا بعد از آن. اما هرچه باشد پای قصه‌ها و کتاب‌ها درمیان است.

مطالب زیر را حتما مطالعه کنید

دیدگاهتان را بنویسید